در یک صبح تابستانی به فکر این بودم که موضوعی برای نوشتن انتخاب کنم. به طرف قفسه کتابخانه ام رفتم. کتاب های بیشماری دارم و در حین نگاه در فکر این بودم که برخی از آن ها را نیمه خوانده رها کردم. چطور برنامه ریزی بکنم و کتاب های ناخوانده را بخوانم. با خرید کتاب های جدید با کتاب های ناخوانده که آن ها ماه ها در قفسه کتاب ثابت در سر جای خودشان مانده بودند. حیف که زبان به سخن نداشتند که به من بگویند آهای صاحب این کتاب ها، نظری و لطفی هم به ما کنید. از بس در اینجا روزها و ماه ها به حالت سکون خوابیدیم و گرد و غبار آلود شدیم دیگر برایمان ماندن در قفسه کتابخانه ملال آور شده است و دوست داریم کسی بیاید و ما را با خودش ببرد. تنه ی مقوایی و سخت پوش ما از این که لمس نشده و ورق نخورده خسته و رنگ پریده و زرد شده است. آن عطر برگ های تنه مان کمرنگ شده است. با این فکر، با ذوق و شوق به طرف قفسه کتابهایم رفتم. ابتدا با خودم قرار گذاشتم که به قصد قرعه چشمهایم را ببندم و دستم را روی عطف یک کتاب بگذارم و یکی از کتابها را از کتابخانه بردارم. با چشم های بسته دستم به عطف یک کتاب کوچک خورد آن را لمس کردم. بعد چشم هایم را باز کرده و
کتابی با جلد شومیز و قطع پالتویی با عنوان « نقش هایی به یاد: گذری بر
ادبیات خاطره نویسی» را دیدم و از قفسه برداشتم. کتاب جزو کتابهای نیمه خوانده ام بود که تعدادی از فصل هایش را خوانده بودم. با این حال، شروع به خواندن بقیه کتاب کردم. حتما شما هم مانند من در کتابخانه تان کتاب های ناخوانده زیاد دارید. آثاری که هنوز فرصت نکرده ایم آن ها را بخوانیم. صبر کردیم که فرصتی مهیا شود تا خدمت شان برسیم. هر زمان که چشم مان به آن ها می افتد، شرمنده شان می شویم. گاهی تعداد کتاب های در قفسه ندای آغاز...
ما را در سایت ندای آغاز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : azdanesho بازدید : 172 تاريخ : دوشنبه 31 مرداد 1401 ساعت: 12:56